o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
*********◄►********* بهش میگم می بینی آدم تشنهش میشه له له میزنه هی آبمیوه و چای و هزار جور چیز میخوره ولی در نهایت بازم تشنه شه وقتی به آب میرسه تا یه قلوپ میخوره میگه؛آخیش؟! تو اون آخیشی *********◄►*********
o*o*o*o*o*o*o*o بالاخره یه روز یه قرار مستقیم با خدا میگذارم با هم میریم یه کافه دنج دو استکان چای با عطر مخصوص بالاخره حرفامو بهش میزنم بهش میگم خدا جون چرا دنیات این شکلى شده چرا به هر کى میگى دوست دارم ول میکنه میره چرا دست هرکى رو میگیرى جفت پا برات میگیره چرا دلا دیگه دل نیست حالا دیگه حال نیست نفسا دیگه حق نیست چرا قلبامون دیگه مثله قدیم واسه هم نمیزنه چرا یه سری دارایی شون اونقد زیاده که نمیتونن بشمارن اما یه سری نداریشون اونقد زیاده که جون شمردنشو ندارن ببخشیدا خیلی ببخشید خدا جون چرا جهنمو آفریدى اصلا خیلیا بعد مرگشون دوست دارن مادرشون رو دوباره ببینن اما تو بهشت رو گذاشتى زیر پاى مادرا خب منه جهنمى دلم براى مادرم تنگ میشه خدا جون چرا تنهایى رو آفریدى چرا مشتى چرا بامرام چرا خدا جون بعد خدا یه لبخند بزنه بگه چاییتو بخور داره سرد میشه کافه چى از اون پشت داد بزنه داریم میبندیما بعد بلندشم با خدا چهارتا خیابونو راه بریم بهش بگم خدا جون میشه رفیقم باشى من دوست زیاد دارم اما رفیق ندارم خیلی تنهام خیلیا دلمو شکستن ببین بنده هاتو دیگه هیشکی کسى واسه کسى لبخند نمیزنه دیگه کسی دست کسیو بی منت نمیگیره دیگه دلا جون نداره دوباره خدا بخنده برسیم سر چهار راه آخر دستشو بذاره رو شونه هام بگه دیر وقته برو خونه شب پای سجاده باهم حرف میزنم اما من خجالت بکشم بگم خیلی وقته بی معرفت شدم خیلی وقته سجادمو گم کردم خیلی وقته میخواستم بهت بگم خدا جون مغزم دیگه نمیکشه یه پارتی بازی کن جوابمو اینجا بده بعد من میرمو حالا حالاها پیدام نمیشه باز هم همون لبخند و بزنه لبخند بزنه لبخند بزنه بگه صبور باش دنیا اینجوری نمی مونه درست میشه بالاخره میرسه اون روز
شده بخوان از بچه ات آزمایش خون بگیرن بعد تو حالت بد بشه به حال مرگ بیفتی وایی من اشکم در میاد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ میدونی چیه هیچ کی منو دوس نداره من میدونم چون نمیبینم همه از دست من میخوان فرار کنن معلمون میگه خدا شما نابیناهارو بیشتر دوست داره چون نمیبینید ولی من گفتم خانم اگه مارو دوست داشت چرا مارو نابینا کرد تا اونو نبینیم بعد گفت خدا دیدنی نیست ولی همه جا هست میتونید اونو حس کنید گفت شما با دستاتون میبینید حالا من همه جارو میگردم تا یه روزی بالاخره دستم به خدا بخوره اون وقت بهش میگم هرچی تو دلم هست ... بهش میگم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ قسمتی از فیلم رنگ خدا اثر مجید مجیدی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم